شکایت
فریاد زدم در قفس تنگ دلم
پرپر شدم و دم نزدم چون که زنم !
و چنان زجر کشیدم همه از دوروبرم
تو بگو حرف دلم را به چه کس من بزنم !؟
در میان این همه تشویش و اوهام و ستم
فردی آمد به برم گفت که : دلدار توام !
ناشناسان - آشنایان را همه قاضی شدم
من ندانستم چرا وارد دراین بازی شدم !
یار من ... دلدارمن ! جان و دلم
هر چه می خواهی ندارم جز دلم
بحر عشق شوخی ندارد غرق شدم
گوهر گمگشته در قعر یک دلم !
بین این امواج طوفانی تک و تنهایم
دستهایم را بگیر فقط به تو چنگ می زنم
هر شب و روز به تردیدم ... گریزانم
جان من ... ثابت بکن باور کنم ؟!
×××
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٤٥ ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٥